
1)به سنگر تکیه زده بودم و به خاکها پا میکشیدم. حاجی اجازه نداده بود بروم عملیات. مرا باش با ذوق و شوق روی لباسم شعار نوشته بودم. فکر کرده بودم رفتنی هستم.داشت رد میشد. سلام و احوالپرسی کرد. پا پی شد که چرا ناراحتم. با آن قیافهی عبوس من و اوضاع و احوال، فهمیده بود موضوع چیه؟... صداش آرام شد و با بغض گفت«چیه؟ ناراحتی که چرا نرفتی عملیات؟ خوب برو! همه
رفتند، تو هم برو. تو هم برو مثل بقیه. بقیه هم رفتند و برنگشتند.»
و راهش را گرفت و رفت.
2)
روز سوم عملیات بود. حاجی هم میرفت خط و برمیگشت. آن روز، نماز ظهر را
به او اقتدا کردیم. سر نماز عصر، یک حاج آقای روحانی آمد. به اصرار حاجی،
نماز عصر را ایشان خواند.مسئلهی دوم حاج آقا تمام نشده، حاجی غش کرد و
افتاد زمین. ضعف کرده بود و نمیتوانست روی پا بایستد.سرم به دستش بود و
مجبوری، گوشهی سنگر نشسته بود. با دست دیگر بیسیم را گرفته بود و با
بچهها صحبت میکرد؛ خبر میگرفت و راهنمائی میکرد. اینجا هم ول کن
نبود.
3) به رختخوابها تکیه داده بود. دستش را روی زانش که
توی سینهاش کشیده بود، دراز کرده بود و دانههای تسبیحش تند تند روی هم
میافتاد. منتظر ماشین بود؛ دیر کرده بود.مهدی دور و برش میپلکید. همیشه
با ابراهیم غریبی میکرد، ولی آن روز بازیش گرفته بود. ابراهیم هم اصلاً
محل نمیگذاشت. همیشه وقتی میآمد مثل پروانه دور ما میچرخید، ولی
اینبار انگار آمده بود که برود. خودش میگفت «روزی که من مسئلهی محبت شما
را با خودم حل کنم، آن روز، روز رفتن من است.»
عصبانی شدم و گفتم «تو خیلی بیعاطفهای. از دیشب تا حالا معلوم نیست چته.»
صورتش
را برگردانده بود و تکان نمیخورد. برگشتم توی صورتش. از اشک خیس شده
بود.بندهای پوتینش را یک هوا گشادتر از پاش بود،با حوصله بست. مهدی را روی
دستش نشاند و همینطور که از پلهها پایین میرفتیم گفت «بابایی! تو روز
به روز داری تپلتر میشی. فکر نمیکنی مادرت چهطور میخواد بزرگت کنه؟» و
سفت بوسیدش.چند دقیقهای میشد که رفته بود. ولی هنوز ماشین راه نیافتاده
بود. دویدم طرف در که صدای ماشین سر جا میخکوبم کرد. نمیخواستم باور کنم.
بغضم را قورت دادم و توی دلم داد زدم «اونقدر نماز میخونم و دعا میکنم
که دوباره برگردی.»