1- همان اول انقلاب دادستان ارومیه شده بود. من و حمید را فرستادبرویم
یک ساواکی را بگیریم.پیرمرد عصا به دستی در را باز کرد. گفت « پسرم خونه
نیست.» گزارش که می دادیم، چند بار از حال پیرمرد پرسید . می خواست مطمئن
شود نترسیده.
2- دختر خانه بودم. داشتم تلویزیون تماشامی کردم .
مصاحبه ای بود با شهردار شهرمان . یک خورده که حرف زد، خسته شدم سرش را
انداخته بود پایین و آرام آرام حرف می زد. باخودم گفتم« این دیگه چه جور
شهرداریه؟ حرف زدن هم بلد نیست.» بلند شدم و تلویزیون را خاموش کردم . چند
وقت بعد همین آقای شهردار شریک زندگیم شد.